محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

گل پسرم بد جوری سرما خورده

  امیدم همه ی وجودم ٢روز تا تولدت مونده عزیزم از دیروز بد حال شدی و سر ماخوردی تمام دیشب نتونستی بخوابی منم پا به پات بیدار موندم جز همدردی وگریه کاری از دستم بر نمیومد بغلت کردمو قدم میزدم بلکه خوابت بگیره آخه مامانی اصلا نمی تونستی نفس بکشی سر شب هم حالت بهم خورد بخاطر گرفتگی بینی ت نتونستی غذا بخوری الهی برات بمیرم هم گرسنگی و هم سر ماخوردگی بد جوری اذیتت می کنه  کاش من مریض میشدم تو مثل همیشه شاد وخندون باشی مامانی کلی برات برنامه دارم زودی خوب شو تا وقتی مامان بزرگ و خاله جون الهام از مشهد برگشتن یه تولد توپ وعالی برات بگیریم ...
18 مهر 1392

بروجرد

پسرکم قند عسلم سلام بلاخره یه فرصت کوچولو پیدا کردم وتونستم بیام نت و برات از مسافرتمون بگم وقتی وارد 12ماه زندگیت شدی ما با خونواده دائی مسعودت عازم بروجرد شدیم خیلی برام سخت بود مامانی همش نگران تو بودم می ترسیدم اذیت بشی  اخه چند روز قبل ازرفتن  تب داشتی مدام پاشویت می کردم هیچوقت این قد تب نکرده بودی دردت بجونم یه روز قبل از رفتن با باباجونت رفتیم  دکتر بعد از معاینه دکتر گفت که کمی گلوت متورم شده وتبت بخاطر همینه برات دارو نوشت وقرار شد که اگه تبت قطع شد بریم مسافرت ودر غیر این صورت مسافرت کنسل بشه ولی شکر خدا وقتی شیاف برات گذاشتم کاملا تبت قطع شد و بقیه داروها رو برات شروع کردم وقتی مطب دکتر بودیم ب...
17 مهر 1392

معین جون راه افتاد

  بلاخره قندکم ،شیرینکم ،عسلکم راه افتاد وروجکم دیگه برای خودت مردی شدی براحتی از جات بلند میشی بدون اینکه دستت رو به چیزی بگیری سرعتت در بلند شدن هم بیشتر شده   راستی بلاخره مروارید هشتم هم خودش رو نشون داد از اولین مرواریدت که 5/5ماهگی جوانه زد تقریبا به فاصله یه ماه گاهی هم کمتر مرواریدات  بیرون میومدن ولی این هشتمی یه خورده بیشتر زمان برد تا جوانه زد ولی  بلاخره جوانه زد پسر قشنگم از وقتی دکتر برات داروی تقویتی نوشت بزنم به تخته اشتهات بهتر شده وقتی گرسنه تباشه تند تند میگی به به به تشنه ت که باشه بازم همین رو میگی البته کمی کشدار وقتی ...
14 مهر 1392

این پسراصلا سرش کلاه نمیره

  عروسی نوه ی خاله بود آخرای مراسم خواستم پسر طلا رو ببرم روی  سن و ازش عکس بگیرم   این پهلون ما اصلا همکاری نمیکرد نه اینکه فکر کنید از تزیینات سن خیلی می ترسید نه فقط یه کوچولو  خوشش نمیومد منِ مامانی و خواهر گلی این قند عسل هر کاری کردیم بلکه آقا افتخار بده و بیاد روی سن و چند تا عکس باهامون بندازه اصلا اِفاقه نکرد ماهم به اجبار  اینجور عکس انداختیم ...
14 مهر 1392

اینروزا در تصویر

  سلام  وروجک سلام شیطون بلای مامان دورت بگردم اینقده شیرین و بازیگوش شدی که هر چی ازت بگم کم گفتم هر چی دنبال کلمه میگردم که احساسم رو بهت نشون بده پیدا نمیکنم جانم بقربانت کمتر از ٧روز به اولین سال تولدت باقی مونده کلی نقشه کشیدیم که برات جشن مفصل بگیریم ولی انگار جور در نمیاد آخه قرار بود روز نوزدهمکه جمعه س جشن رو خونه مامان بزرگ(مامانم)بگیریم ولی مامانم دوشنبه  با خواهرجون الهام میرن مشهد پابوس آقا امام رضا و بلیط برگشتشون درست روز بیستم  روز تولدت  توی هفته هم نمیشه بزاریم بخاطر   درس و مدرسه مهسا جون فکر کردم اشکال نداره بزارم هفته بعد ولی انگار بابات یه برنامه...
14 مهر 1392

بوی ماه مهر

  دو سه روز قبل از باز گشایی مدارس از طرف مدرسه هدایت یه پیامک اومد که قرار شده بود ٣١شهریور برای حضور دانش اموزان هفتم مراسم خوش امد گویی برگزار کنند منم تند تند لباس فرم  دختر گلم رو دوختم اخرای شب بود که کارم تموم شد لباس رو اتو کردم فردا صبح اماده شدیم وهمه باهم رفتیم مدرسه من و باباجونت از بس هیجان زده بود یم و همش از خاطرات خودمون از  دوران  مدرسه تعریف می کردیم   این شد که باباجونت  راه مدرسه رو اشتباه  رفت تا برگشتیم یه کوچولو دیر به مراسم رسیدیم کلی مهسا جون حرص خورد ولی زمانی که رسیدیم وچند تا از دوستای سال قبلش رو دید هیجانزده شد وهمه چی رو فرا...
13 مهر 1392
1